این یه داستان کوتاهه فانتزیه که کسانی که می خواهند رمان یا داستان بنویسند به نظرم می تونه ایده بخش باشه.مثلا من خودم خیلی ایده گرفتم برای نوشتن منتها چون همون ایده های قبلی رو به سر انجام نرسوندم،نمی نویسمش.ولی حتما داستان های کوتاه رو بخونید.
بانو گروهی ۶ نفره را دید که بر پهنهی دشت میتاختند. آبپاشاش را –که کلاهخود برنزی یک شوالیهی بدشناس بود- کناری گذاشت، دستی زیر چانه زد و به دیوارهی بارو تکیه داد. به تمامی مسلح بودند. اسبهای جنگیشان برای نبرد زین شده بود. سپرهاشان که در کنارهها نقرهکاری شده بود، افسارهای آذینبندیشدهی اسبهایشان و دستههای شمشیرهایشان زیر نور آفتاب ظهر از خود نور ساطع میکرد. مثل همیشه و با حیرت فقط میخواست بداند آخر اینها فکر میکنند به جنگ چه چیز میآیند؟ کلاهخود را برداشت و ریزبوتهی رزی را که در جمجمهای پرورانده بود، آب داد. آبی که از درون برج میآمد. تنها منشأ آب در این دشت آفتابسوختهی تماماً بایر همین بود. شوالیهها ساعتها زیر آفتاب سوزان در جستجوی ورودی به دور برج چرخ میزدند و هنگام غروب، او آب به دست خوشآمدشان میگفت.
بیصدا آهی کشید و رز کوچکش را با یک پنجهی اژدها در هوا چرخاند. اگر اینقدر کور بودند که نمیتوانستند ورودی برج را بیابند، چطور فکر میکردند میتوانند به وضوح محتوای درون برج را ببینند؟ به ناگاه بیقرار شد. آنها، آنها، آنها... آنها با استخوانهاشان دشت را سیر میکردند؛ آنها هیچگاه یاد نمیگرفتند...
کلاغ سیاهی دور سرش میچرخید و سرها را میشمرد. بانو بر او شورید و کلاغ هم در جواب با تمسخر غارغار کرد. میتوانست از درون چشمان سیاهش بخواند، تو هرگز نمیمیری، ولی مردهها را پیش من میآوری.
برای اینکه امروز یک فعالیت مفیدی در وب داشته باشم،می خواهم این داستان فوق العاده زیبا از کتاب جیم مثل جادو ی نیل گیمن (که قراره این ماه در نمایشگاه کتاب منتشر بشه)رو براتون بذارم.اگه می خواین داستان نویس و یا انشا نویس قهاری شوید،توصی همی کنم حتما بخوانید.
هیچ کس نمیدانست آن اسباببازی از کجا آمده است، یا قبل از آن که به اتاقِ بازی اهدا شود، مال کدام عمه یا جد بزرگ بوده است.
جعبهای بود کندهکاری شده که با رنگهای طلایی و قرمز رنگ شده بود. بیشک جذاب بود، یا چنان که آدمبزرگها معتقد بودند، خیلی باارزش بود – حتا شاید عتیقه بود. متاسفانه چفتش زنگ زده و گیر کرده بود و کلیدش گم شده بود، بنابراین آدمکش نمیتوانست از جعبه بیرون بیاید. با این همه جعبهای استثنایی بود، سنگین و کندهکاری شده و پرزرق و برق.
بچهها با آن بازی نمیکردند. تهِ جعبهی قدیمی و چوبیِ اسباببازی قرار گرفته بود، که قدمت و اندازهاش همپای صندوق گنج دزدان دریایی بود، یا لااقل بچهها این طور فکر میکردند. جعبهی شیطانک [1] زیر عروسکها و قطارها، دلقکها و ستارههای کاغذی، وسایل قدیمی تردستی و عروسکهای دست و پا شکستهی خیمهشببازی که نخهایشان به طرزی برگشتناپذیر در هم گره خورده بود، لباسهای مُبدل (که در واقع یک لباس عروسی کهنه و ژنده و یک کلاه ابریشمی سیاه بود که غبار زمان بر آن نشسته بود) و جواهرات بدلی، حلقههای شکستهی اسباببازی و فرفرهها و اسبهای چوبی مدفون شده بود. جعبهی شیطانک زیر همهی اینها قرار داشت.
بچهها با آن بازی نمیکردند. وقتی در اتاق بازی زیرشیروانی تنها بودند، بین خودشان زمزمههایی شنیده میشد. در روزهای خاکستری، وقتی باد در اطراف خانه زوزه میکشید و باران بر لببام تلقتلوق و تاپتاپ میکرد، دربارهی آدمک توی جعبه برای هم قصهها تعریف میکردند، هر چند هرگز او را ندیده بودند. یکی ادعا میکرد آدمک جادوگری شرور است که برای مکافاتِ جنایتهایی مخوف که از فرط هولناک بودن نمیشد به آنها اشاره کرد، در جعبه قرار گرفته است؛ دیگری (مطمئنم یکی از دخترها بوده) عقیده داشت جعبهی شیطانک همان جعبهی پاندورا [2] است، و آدمک را در جعبه قرار دادهاند تا مانع خروج چیزهای بد بشود. تا جایی که میتوانستند جعبه را حتا لمس نمیکردند، هر چند وقتی بزرگسالی دربارهی نبودن آن جعبهی قشنگ حرفی میزد، که این اتفاق هر از گاهی رخ میداد و آن را از صندوق بیرون میآورد و در مکان آبرومندی همچون تاقچهی بالای بخاری قرار میداد، بچهها دل و جرات پیدا میکردند و بعداً دوباره آن را در تاریکی پنهان میکردند.
خلاصه بچهها با جعبهی شیطانک بازی نمیکردند. و وقتی بزرگ شدند و خانهی بزرگ را ترک کردند، اتاق بازی زیرشیروانی بسته و تقریباً فراموش شد.
تقریباً، اما نه کاملاً. چرا که هر یک از بچهها جداگانه یادش میآمد که چطور پابرهنه در نور آبی ماه به اتاق بازی میرفته است. خیلی شبیه خوابگردی بود، بیصدا روی پلههای چوبی، روی فرش نخنمای اتاق بازی گام بر میداشتند. یادشان میآمد که چطور صندوق گنج را باز میکردند، بین عروسکها و لباسها میگشتند و جعبهی شیطانک را بیرون میکشیدند.
بعد بچه چفت جعبه را لمس میکرد و درِ جعبه باز میشد، آرام مثل غروب خورشید، و موسیقی شروع به نواختن میکرد و آدمک بیرون میآمد. نه با یک جهش یا حرکت ناگهانی: پاشنه فنری نبود. اما با دقت و متانت از جعبه بالا میآمد و به بچه اشاره میکرد نزدیک و نزدیکتر بیاید، و لبخند میزد.
و همانجا درمهتاب حرفهایی به آنها میزد که بعداً خوب به خاطر نمیآوردند، حرفهایی که حتا نمیتوانستند کاملاً فراموش کنند.
بزرگترین پسر خانواده در جنگ جهانی اول کشته شد. جوانترین پسر بعد از مرگ والدینش خانه را به ارث برد، هر چند بعد از شبی که او را با پارچه و پارافین و کبریت در سردابهی خانه پیدا کردند که سعی داشت خانهی بزرگ را بسوزاند و با خاک یکی کند، خانه را از چنگ او در آوردند. او را به دیوانهخانه بردند، و شاید هنوز همانجا باشد.
بچههای دیگر که زمانی دختربچه بودند و حالا برای خودشان خانم شده بودند، همه از بازگشت به خانهای که در آن بزرگ شده بودند، سر باز زدند؛ پنجرههای خانه را با تخته پوشانده و همهی درها را با کلیدهای آهنی بزرگ قفل کردند و خواهرها فقط وقتی بر مزار برادر بزرگتر حاضر میشدند یا برای دیدن آن موجود مفلوکی میرفتند که زمانی برادر کوچکشان بود، به آن خانه پا میگذاشتند، که این اتفاق به ندرت رخ میداد.
سالها گذشته و دخترها پیرزن شدهاند و جغدها و خفاشها در اتاق بازی زیرشیروانی لانه کردهاند؛ موشهای صحرایی لانهشان را در میان اسباببازیهای فراموش شده ساختهاند. آن موجودات با حالتی خیره و بیاعتنا به عکسهای رنگپریدهی دیوار نگاه میکنند و بقایای فرش مندرس را با فضولاتِ خود لک میکنند.
و در اعماق جعبهای که در صندوقچهای قرار گرفته، آدمک لبخندزنان انتظار میکشد و رازهایی در دل دارد. او در انتظار بچههاست. و میتواند تا ابد منتظر بماند.
آن قطار عازم جهنم
زمان کودکی مارتین، پدرش کارمند خط آهن بود. پدر هرگز غول آهنی را نرانده بود، اما خطوط آهن را برای شرکت CB&Q چک میکرد و به کارش افتخار هم میکرد. هر شب هم وقتی مست میکرد، یک آواز قدیمی دربارهی «آن قطار عازم جهنم[1]» را میخواند.
مارتین عبارات آواز را درست به خاطر نمیآورد، اما نمیتوانست فراموش کند که پدرش چگونه میخواندشان. تا این که یک روز پدرش اشتباه کرد و به جای شب، عصر مست کرد و بین یک واگن تانکر و یک واگن سرباز باری شرکت AT&SF گیر افتاد و له شد. مارتین یک جورهایی از این که اتحادیهی اخوت راهآهن آن آواز را در تشییع جنازهاش نخواندند، شگفت زده شد.
بعد از آن، اوضاع برای مارتین چندان خوب پیش نرفت، اما او همواره آواز پدرش را به خاطر میآورد. وقتی مادر به طور ناگهانی با یک فروشنده دوره گرد اهل کیکوک[2] روی هم ریخت و فرار کرد (پدر حتماً اگر میفهمید که مادر فرار کرده، آن هم با یک مسافر قطار، استخوانهایش در قبر تکان میخورد)، مارتین آواز را هر شب در یتیمخانه برای خودش زمزمه میکرد. وقتی مارتین خودش هم فرار کرد، عادتش بود که شبها در جنگل بعد از این که بقیهی تنهلشها خوابشان میبرد آهنگ را به آرامی با سوت بزند.
این متاب یک کمیک بسیار پرفروش در حد سوپرمن و بت منو ایناست!که عمرا ترجمه نمیشه.من لینکه لاتینشو میذارم ولی بای بگم حجمش خیلییییییییییییی زیاده!حدود 75 مگابایت
از اینجا می تونید دانلودش کنید.
طعم مهربانی
. روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد
برید به ادامه مطلب...
رسی از ادیسون درسی از ادیسون
ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند
دیروز یه امتحان حرفه و فن ازمون گرفتند،سر امتحان معلمه یه کتاب رو پای یکی از بچه ها دید.رفت جلو گفت:خجالت نمی کسی تقلب می کنی؟
پسره گفت آقا به خدا بازش نکردیم...بغلیشم گفت آقا راست میگه فقط کتابو همینجوری گذاشته بود رو پاش!بعد نصفه بچه ها شروع کردن به تایید کردن.یکی یهو داد زد:آقا به خدا راست میگه.هنوز وقت نکرده کتابو وا کنه!
یه امتحانه دیگه بود،پسره یه کاغذ داد عقب گفت کف دستم جوابو بنویس.دستشو آورد عقب،منم هی سوالو می نوشتم.هی خودکار نمی نوشت.آخر سر داد زدم:خب احمق جون کفه دستت عرقیه،خودکار روش نمی نویسه دیگه!
سر کلاس دو تا جلوییام داشتن باهم دعوا میکردن،یکیشون با فخر به اونیکی گفت:من امتحان قبلیو نیم نمره بیشتر شدم.گفتم:چند شدی؟
14/75!!!!!!!!!!!!
.: Weblog Themes By Pichak :.