برای اینکه امروز یک فعالیت مفیدی در وب داشته باشم،می خواهم این داستان فوق العاده زیبا از کتاب جیم مثل جادو ی نیل گیمن (که قراره این ماه در نمایشگاه کتاب منتشر بشه)رو براتون بذارم.اگه می خواین داستان نویس و یا انشا نویس قهاری شوید،توصی همی کنم حتما بخوانید.
هیچ کس نمیدانست آن اسباببازی از کجا آمده است، یا قبل از آن که به اتاقِ بازی اهدا شود، مال کدام عمه یا جد بزرگ بوده است.
جعبهای بود کندهکاری شده که با رنگهای طلایی و قرمز رنگ شده بود. بیشک جذاب بود، یا چنان که آدمبزرگها معتقد بودند، خیلی باارزش بود – حتا شاید عتیقه بود. متاسفانه چفتش زنگ زده و گیر کرده بود و کلیدش گم شده بود، بنابراین آدمکش نمیتوانست از جعبه بیرون بیاید. با این همه جعبهای استثنایی بود، سنگین و کندهکاری شده و پرزرق و برق.
بچهها با آن بازی نمیکردند. تهِ جعبهی قدیمی و چوبیِ اسباببازی قرار گرفته بود، که قدمت و اندازهاش همپای صندوق گنج دزدان دریایی بود، یا لااقل بچهها این طور فکر میکردند. جعبهی شیطانک [1] زیر عروسکها و قطارها، دلقکها و ستارههای کاغذی، وسایل قدیمی تردستی و عروسکهای دست و پا شکستهی خیمهشببازی که نخهایشان به طرزی برگشتناپذیر در هم گره خورده بود، لباسهای مُبدل (که در واقع یک لباس عروسی کهنه و ژنده و یک کلاه ابریشمی سیاه بود که غبار زمان بر آن نشسته بود) و جواهرات بدلی، حلقههای شکستهی اسباببازی و فرفرهها و اسبهای چوبی مدفون شده بود. جعبهی شیطانک زیر همهی اینها قرار داشت.
بچهها با آن بازی نمیکردند. وقتی در اتاق بازی زیرشیروانی تنها بودند، بین خودشان زمزمههایی شنیده میشد. در روزهای خاکستری، وقتی باد در اطراف خانه زوزه میکشید و باران بر لببام تلقتلوق و تاپتاپ میکرد، دربارهی آدمک توی جعبه برای هم قصهها تعریف میکردند، هر چند هرگز او را ندیده بودند. یکی ادعا میکرد آدمک جادوگری شرور است که برای مکافاتِ جنایتهایی مخوف که از فرط هولناک بودن نمیشد به آنها اشاره کرد، در جعبه قرار گرفته است؛ دیگری (مطمئنم یکی از دخترها بوده) عقیده داشت جعبهی شیطانک همان جعبهی پاندورا [2] است، و آدمک را در جعبه قرار دادهاند تا مانع خروج چیزهای بد بشود. تا جایی که میتوانستند جعبه را حتا لمس نمیکردند، هر چند وقتی بزرگسالی دربارهی نبودن آن جعبهی قشنگ حرفی میزد، که این اتفاق هر از گاهی رخ میداد و آن را از صندوق بیرون میآورد و در مکان آبرومندی همچون تاقچهی بالای بخاری قرار میداد، بچهها دل و جرات پیدا میکردند و بعداً دوباره آن را در تاریکی پنهان میکردند.
خلاصه بچهها با جعبهی شیطانک بازی نمیکردند. و وقتی بزرگ شدند و خانهی بزرگ را ترک کردند، اتاق بازی زیرشیروانی بسته و تقریباً فراموش شد.
تقریباً، اما نه کاملاً. چرا که هر یک از بچهها جداگانه یادش میآمد که چطور پابرهنه در نور آبی ماه به اتاق بازی میرفته است. خیلی شبیه خوابگردی بود، بیصدا روی پلههای چوبی، روی فرش نخنمای اتاق بازی گام بر میداشتند. یادشان میآمد که چطور صندوق گنج را باز میکردند، بین عروسکها و لباسها میگشتند و جعبهی شیطانک را بیرون میکشیدند.
بعد بچه چفت جعبه را لمس میکرد و درِ جعبه باز میشد، آرام مثل غروب خورشید، و موسیقی شروع به نواختن میکرد و آدمک بیرون میآمد. نه با یک جهش یا حرکت ناگهانی: پاشنه فنری نبود. اما با دقت و متانت از جعبه بالا میآمد و به بچه اشاره میکرد نزدیک و نزدیکتر بیاید، و لبخند میزد.
و همانجا درمهتاب حرفهایی به آنها میزد که بعداً خوب به خاطر نمیآوردند، حرفهایی که حتا نمیتوانستند کاملاً فراموش کنند.
بزرگترین پسر خانواده در جنگ جهانی اول کشته شد. جوانترین پسر بعد از مرگ والدینش خانه را به ارث برد، هر چند بعد از شبی که او را با پارچه و پارافین و کبریت در سردابهی خانه پیدا کردند که سعی داشت خانهی بزرگ را بسوزاند و با خاک یکی کند، خانه را از چنگ او در آوردند. او را به دیوانهخانه بردند، و شاید هنوز همانجا باشد.
بچههای دیگر که زمانی دختربچه بودند و حالا برای خودشان خانم شده بودند، همه از بازگشت به خانهای که در آن بزرگ شده بودند، سر باز زدند؛ پنجرههای خانه را با تخته پوشانده و همهی درها را با کلیدهای آهنی بزرگ قفل کردند و خواهرها فقط وقتی بر مزار برادر بزرگتر حاضر میشدند یا برای دیدن آن موجود مفلوکی میرفتند که زمانی برادر کوچکشان بود، به آن خانه پا میگذاشتند، که این اتفاق به ندرت رخ میداد.
سالها گذشته و دخترها پیرزن شدهاند و جغدها و خفاشها در اتاق بازی زیرشیروانی لانه کردهاند؛ موشهای صحرایی لانهشان را در میان اسباببازیهای فراموش شده ساختهاند. آن موجودات با حالتی خیره و بیاعتنا به عکسهای رنگپریدهی دیوار نگاه میکنند و بقایای فرش مندرس را با فضولاتِ خود لک میکنند.
و در اعماق جعبهای که در صندوقچهای قرار گرفته، آدمک لبخندزنان انتظار میکشد و رازهایی در دل دارد. او در انتظار بچههاست. و میتواند تا ابد منتظر بماند.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.