نقل قول هایی از رولینگ
تاريخ : چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:گفته های رولینگ, | 13:16 | نويسنده : ranius

 

پدر و مادر من ، هر دو اهل لندن بودند . آنها در سن هجده سالگی در قطاری كه از ايستگاه كينگزكراس لندن به آبراث در اسكاتلند میرفت با هم آشنا شدند . در اين سفر ، پدر و مادرم هر دو به اسكاتلند میرفتند تا به "نيروی دريايی سلطنتی" ملحق شوند . مادر من در آن روز گفته بود كه سردش شده و پدرم كتش را به او داده بود تا گرم شود . آنها يك سال بعد از اين ماجرا در سن نوزده سالگی ازدواج كردند .

پدر و مادرم پس از خروج از نيروی دريايی ، به حومه ی بریستول در غرب انگلستان مهاجرت كردند . مادرم بيست ساله بود كه من به دنيا آمدم . من يك نوزاد تپل مپل بودم . توصيف "شبيه به توپی بادی كه كلاههای منگوله دار رنگارنگ پوشيده باشد" كه در كتاب سنگ جادو است ، در مورد عكسهای كودكی من صدق میكند .

خواهرم "دی" يك سال و يازده ماه بعد از من متولد شد . روز تولد دی قديمیترين خاطره ی من است يا لااقل قديمیترين خاطرهای كه میتوانم به ياد بياورم . من درآشپزخانه مشغول بازی كردن با يك تكه خمير بازی بودم و پدرم مرتب و با دستپاچگی از آشپزخانه به اتاقی میرفت كه مادرم در آن در حال وضع حمل بود و دوباره به آشپزخانه برمیگشت . من مطمئنم كه اين خاطره ساخته ی ذهنم نيست چون بعدا جزييات آن را با مادرم چك كردم . البته من يك تصوير واضح ديگر هم دارم كه ساخته ی ذهنم هست : قدم زنان دست در دست پدرم به اتاق خواب رفتيم . مادرم را ديدم كه با لباس خواب روی تخت در كنار خواهرم دراز كشيده . خواهرم لخت مادرزاد بود ، با موهای بلند ، لبخند بر لب و قيافه ی يك بچه ی پنج ساله !!! اگر چه اين تصوير عجيب و غريب ، نتيجه ی كنار هم چيدن تصورات غلط دوران كودكی بود ، اما اينقدر واضح و روشن هست كه هر گاه به ياد به دنيا آمدن خواهرم میافتم ، اين تصوير به ذهنم میآيد .

دی ، موهايی كاملاً سياه و چشمانی به رنگ قهوهای تيره ــ همرنگ چشمان مادرم ــ داشت . (و هنوز هم دارد .) او مطمئنا از من خيلی زيباتر بود . (هنوز هم هست .) فكر می كنم برای جبران اين مشكل (زشتتر بودن من) بود كه والدينم به اين نتيجه رسيدند كه من حتما باهوشتر هستم . هر دوی ما از اين برچسبها متنفر بوديم . من واقعا میخواستم كه كمتر به شكل يك توپ بادی كك مكی باشم و دی ـ كه الان يك وكيل است ــ نيز به حق ناراحت بود كه كسی نمیفهميد او چيزی بيشتر از يك صورت خوشگل هست . اين موضوع باعث شد كه ما سه چهارم كودكیمان را به دعوا با هم بگذرانيم ، مثل دو گربه وحشی كه در يك قفس كوچك زندانی شده بودند . بالای ابروی دی جای يك زخم كوچك هنوز هم به چشم میخورد ؛ اين زخم متعلق به زمانی است كه من يك باتری به سمت او پرتاب كردم . البته من انتظار نداشتم كه باتری به او اصابت كند و فكر میكردم كه او جا خالی میدهد . (البته اين بهانه چيزی از عصبانيت مادرم كم نكرد ؛ من هرگز او را عصبانیتر از اين نديده بودم .)


زمانی كه من چهار ساله بودم ، آن خانه ويلايی را ترك كرديم و به "وينتربورن" در حاشيه ی بريستول رفتيم . حالا ما در خانهای پلهدار زندگی میكرديم كه دارای يك ديوار مشترك [با خانه ی بغلی] بود . پلههای اين خانه باعث شد كه من و دی نمايش "پرتگاه" را بارها و بارها در بالای پلهها اجرا كنيم : در اين نمايش يكی از ما از بالاترين پله آويزان میشد و دستهای ديگری را میگرفت و با استفاده از همه روشهای تطميع و تهديد به او التماس میكرد كه او را رها نكند تا اينكه سقوط میكرد و كشته میشد . اين بازی برای ما لذتی تمامنشدنی داشت . فكر میكنم آخرين باری كه اين بازی را آنجام داديم ، كريسمس دو سال پيش بود ؛ دختر نه ساله ی من كه اصلا از اين بازی خوشش نيامد .

مدت زمان كوتاهی كه ما با هم دعوا نمیكرديم ، دوستان خيلی خوبی بوديم . من قصههای زيادی برای او تعريف میكردم . معمولا ما اين داستانها را به شكل بازی اجرا میكرديم و هر يك نقش يكی از كاركترهای داستان را بازی میكرديم . وقتی من اين نمايشنامههای طولانی را ترتيب میدادم ، واقعا مستبد بودم ، اما دی اين موضوع را تحمل میكرد چون من معمولا نقشهای اصلی را به او میدادم .

در اين خيابان جديد (وينتربورن) بچههای هم سن و سال ما زياد بودند . در ميان اين بچهها برادر و خواهری بودند با نام خانوادگی "پاتر" . من هميشه از نام خانوادگی آنها خوشم می آمد و البته فاميلی خودم را خيلی دوست نداشتم ؛ متاسفانه كلمه ی رولينگ به آسانی دستمايه ی عبارتهای مسخره میشد ، مانند : رولینگ پین (وردنه ؛ چوبی استوانهای برای پهن كردن خمير) و رولینگ استون (نام يك گروه خواننده ی راك ان رول انگليسی در دهه ی شصت) و ... . به هر حال ، اين برادر از زمان انتشار كتابها ، مرتبا خود را "هری پاتر" معرفی میكند و مادر او نيز به خبرنگاران گفته كه من و او عادت داشتيم مانند جادوگران لباس بپوشيم . اين دو ادعا كذب میباشند . در واقع ، همه ی آنچه من از آنها به خاطر دارم ، اين است كه اين برادر يك دوچرخه ی مدل "چاپر" داشت كه در آن زمان مدل بسيار پرطرفداری بود و همچنين يادم هست كه او يك بار سنگی به طرف دی پرتاب كرد و من هم به همين خاطر با يك شمشير پلاستيكی محكم كوبيدم توی سرش . (معلومه كه فقط من اجازه داشتم به طرف دی چيزی پرتاب كنم !!!)

من از مدرسهام در وينتربورن واقعا لذت میبردم ، چون جای بسيار آرامی بود ؛ در آنجا به وفور كارهايی مانند سفالگری ، نقاشی و داستان سرايی انجام میداديم و اين فعاليتها كاملا مناسب حال من بود . اما والدين من هميشه آرزوی زندگی خارج از شهر را در سر داشتند و من نه ساله بودم كه برای آخرين بار اسبابكشی كرديم و به روستای كوچكی به نام "تاتشيل" در "ولز" رفتيم .

اين نقل مكان با مرگ مادربزرگ محبوب من ــ كثلين ــ هم زمان شد . بعدها كه میخواستم قسمتی به اسمم اضافه كنم ، اسم او را انتخاب كردم . بیشك اين اولين مصيبت زندگی من تاثير منفی بر روی احساس من نسبت به مدرسه ی جديدم داشت و من از اين مدرسه اصلا خوشم نمیآمد . در تمام طول روز ما میبايست پشت ميزهای گرد ، رو به تخته سياه مینشستيم . بر روی هر ميز يك جا دواتی قديمی نصب شده بود . اما بر روی ميز من يك سوراخ ديگر هم وجود داشت ؛ ظاهرا پسری كه سال قبل پشت اين ميز مینشسته ، به دور از چشم معلم با نوك پرگار اين سوراخ را كنده بود . به نظر من اين دستاورد مهمی بود و من هم شروع به گشاد كردن اين سوراخ با نوك پرگارم كردم و هنگامی كه من آن كلاس را ترك كردم يك نفر به راحتی میتوانست انگشت شستش را در آن بچرخاند .


من در سن يازده سالگی به دبيرستان "وايدين" رفتم . در اين مدرسه بود كه من با "شان هريس" آشنا شدم . شان هريس همان شخصی است كه كتاب تالار اسرار به او تقديم شده و فورد آنجليا ــ ماشين آقای ويزلی ــ در اصل متعلق به او بود . او اولين نفر از دوستان من بود كه رانندگی ياد گرفت و آن ماشين سفيد و فيروزهای برای من به معنی آزادی بود و اينكه ديگر مجبور نبودم مرتب از پدرم بخواهم كه با ماشين مرا برساند يا به دنبالم بيايد ، چون برای يك دختر نوجوان كه در روستا زندگی میكند ، اين موضوع ، بدترين مشكل است . تعدادی از شادترين خاطرات دوران نوجوانی من مربوط به زمانی است كه با ماشين شان با سرعت در تاريكی میرانديم . شان اولين كسی بود كه با او در مورد آرزوی نويسنده شدنم به طور جدی صحبت كردم و او هم تنها كسی بود كه فكر میكرد من حتما موفق میشوم و اين دلگرمی او برای من بسيار باارزشتر از چيزی بود كه در آن زمان به او میگفتم .

بدترين حادثه ی دوران نوجوانی من مريض شدن مادرم بود . وقتی من پانزده ساله بودم . تشخيص دكترها مالتيپل اسكلوروسيس (ام اس) بود كه بيماری سيستم مركزی اعصاب است . اغلب اين بيماران دورههای بهبودی مقطعی دارند ، اما مادر من بدشانس بود و از زمان بيماريش به آرامی اما به طور مداوم بدتر میشد . به نظر من اكثر مردم در اعماق وجودشان احساس میكنند كه مادرانشان تباهی ناپذيرند ؛ بيماری لاعلاج مادرم برای من يك ضربه ی روحی شديد بود ، با وجود این كه آن زمان دقيقا درك نمیكردم كه معنی واقعی اين بيماری چيست .

در سال ۱۹۸۳ من وارد دانشگاه "اگزتر" در سواحل جنوبی انگليس شدم . من با فشار والدينم به تحصيل در رشته ی فرانسه مشغول شدم و اين يك اشتباه محض بود . در نظر آنها رشته ی زبان انگليسی ــ رشته ی مورد علاقه من ــ مرا به جايی نمیرساند ، اما رشته ی فرانسه آيندهدار بود ؛ اما من میبايست مقاومت میكردم و در رشته ی انگليسی ادامه تحصيل میدادم . علاوه بر بی علاقگی به اين رشته من مجبور بودم كه به عنوان قسمتی از تحصيلم يك سال را در پاريس زندگی كنم .

پس از فارغ التحصيلی در لندن مشغول به كار شدم . طولانیترين شغل من در تشكيلات «امنستی اينترنشنال» بود كه سازمانی بود كه با حركات ضد حقوق بشر در كل دنيا مبارزه میكرد . اما در سال ۱۹۹۰ من و دوست پسر سابقم تصميم گرفتيم به منچستر برويم . من بعد از يك هفته دنبال آپارتمان گشتن ، در قطاری شلوغ و به تنهايی به لندن برمیگشتم كه ناگهان ايده ی هری پاتر به ذهنم خطور كرد .

من از سن شش سالگی بیوقفه مطلب مینوشتم ، اما هيچ گاه از يك ايده اينقدر هيجانزده نشده بودم . از اينكه خودكار همراهم نبود ، شديدا ناخرسند بودم و خجالت میكشيدم كه از كسی خودكار قرض كنم . حالا میدانم كه اين موضوع به نفع من بود ، چون قطار تاخير داشت و من برای چهار ساعت تمام در مورد جزييات داستان فكر كردم و ريزهكاریهای داستان در ذهن من میجوشيد و شكل میگرفتند ؛ پسری لاغر مردنی ، عينكی و مو مشكی كه نمیدانست جادوگر است برای من واقعی و واقعیتر میشد . فكر میكنم اگر در آن زمان میخواستم از سرعت فكر كردنم بكاهم و آن جزييات را بر روی كاغذ بياورم بسياری از قلم میافتاد . (اگرچه هنوز هم بعضی وقتها به فكر میافتم كه تا هنگام نوشتن داستانها چقدر از ايدههايی كه در آن سفر به ذهن من آمد را فراموش كردم .)

همان روز عصر من شروع به نوشتن سنگ جادو كردم ، اگر چه آن نوشتهها هيچ شباهتی به نسخه ی نهايی كتاب ندارند . من به منچستر نقل مكان كردم و دستنوشتهها را نيز با خود بردم . اين نوشتهها هر روز حجيمتر میشد و داستان در هر جهت دور از ذهنی گسترش میيافت ؛ از جمله ايدههايی برای سالهای بعد هری در هاگوارتز . اما در ۳۰ دسامبر ۱۹۹۰ اتفاقی افتاد كه كه دنيای من و هری پاتر را برای هميشه تغيير داد : مرگ مادرم .

دوران طاقت فرسايی بود . پدرم ، دی و من گيج و مبهوت بوديم . مادرم فقط چهل و پنج سال داشت و ما هرگز تصور نمیكرديم او به اين زودی و در اين سن از دنيا برود . (شايد چون جرات نمیكرديم به اين موضوع فكر كنيم .) حس میكردم سينهام فشرده میشود ، مثل اينكه يك صفحه ی سنگی را به سينهام فشار میدادند ، در قلبم يك درد واقعی بود .

نه ماه بعد از روی ناچاری به كشور پرتغال رفتم ، زيرا در آنجا در يك موسسه ی آموزش انگليسی شغلی پيدا كرده بودم . من اين بار نيز دست نوشتههای هری پاتر كه همچنان در حال افزايش بود ، را با خودم بردم و اميدوار بودم كه ساعات كاری جديدم (بعدازظهر و عصر) اين امكان را به من بدهد كه به طور جدیتر نوشتن اين رمان را دنبال كنم . داستان رمان از زمان مرگ مادرم خيلی تغيير كرده بود . اكنون احساسات درونی هری در مورد پدر و مادر كشته شدهاش بسيار عميقتر و واقعیتر بود . در همان هفتههای اولی كه در پرتغال بودم فصل محبوب خودم را نوشتم : آيينه ی اريسد (آيینه ی نفاق انگيز) .

من فكر میكردم وقتی از پرتغال برگردم ، يك كتاب كامل زير بغلم خواهد بود ، اما من چيزی بهتر با خود برگرداندم : دخترم جسيكا . من با يك مرد پرتغالی آشنا شدم و ازدواج كردم . گرچه اين ازدواج موفق نبود ، اما بهترين هديه ی زندگی را به من بخشيد . كريسمس ۱۹۹۴ من و جسيكا وارد شهر اندينبرا (ادينبورگ) ــ محل زندگی خواهرم ــ شديم .

من تصميم داشتم كه همچنان تدريس كنم و میدانستم كه بايد كتاب را بزودی تمام كنم ، وگرنه هرگز نمیتوانستم آن را به پايان ببرم . تدريس تمام وقت با كارهايی مانند برنامهريزی آموزشی ، تصحيح اوراق و رسيدگی دست تنها به يك دختر كوچك ، اصلا وقت آزادی برای من باقی نمیگذاشت . بنابراين من بیامان و ديوانهوار نوشتم و مصمم بودم كه كتاب را تمام كنم تا بتوانم از كسی بخواهم آن را منتشر كند . هر گاه كه جسی در كالسكه به خواب میرفت ، به سرعت به نزديكترين كافی شاپ میرفتم و با سرعت تمام مینوشتم . تقريبا هر روز عصر مینوشتم . و بعد همه ی نوشتهها را خودم تايپ میكردم . بعضی وقتها با وجود همه ی علاقه و دلبستگی ای كه به كتاب داشتم ، از آن متنفر میشدم .

عاقبت كتاب به پايان رسيد . سه فصل اول را در يك پوشه ی پلاستيكی شكيل گذاشتم و برای يك مشاور انتشاراتی فرستادم . او نيز پوشه را به سرعت پس فرستاد ، فكر كنم همان روزی كه به دستش رسيده بود ، آن را پس فرستاد . دومين مشاور انتشاراتی در يك نامه جواب من را داد و از من خواست تا بقيه ی داستان را ببيند . اين نامه ی دو جملهای واقعا بهترين نامهای بود كه در طول زندگيم به دستم رسيده بود .

يك سال طول كشيد تا مشاور انتشاراتی جديد من ، كريستوفر ، شركت انتشاراتی پيدا كرد . شركتهای انتشاراتی بسياری داستان را رد كردند و چاپ نكردند . تا اينكه عاقبت در آگوست ۱۹۹۶ كريستوفر به من زنگ زد و گفت كه انتشارات "بلومزبری" پيشنهادی دارند . من نمیتوانستم چيزی را كه میشنيدم ، باور كنم . مثل احمقها از او پرسيدم : «منظورت اينه كه ميخوان كتاب رو چاپ كنن ؟» و او جواب داد : «البته كه میخوان كتاب رو چاپ كنن .» بعد از اينكه گوشی را گذاشتم ، جيغ بلندی كشيدم و به هوا پريدم . جسيكا كه در صندلی بلندش نشسته بود و با لذت چايی میخورد ، با چشمانی وحشت زده به من نگاه میكرد .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پيچک